5.22.2010



 Laugh And Learn 2
بخنــــــــــد و یاد بگیـــــــــر ۲

 سردبیر ، داوید فاخری

هر اتفاقي مي افتد به نفع ماست






مژگان هارونی
توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور، 
ولي عاقل بود يک روز براي پادشاه انگشتری به عنوان
هديه آوردند    ولي روی نگين انگشتر چيزي ننوشته 
و خيلي ساده بود.
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟ و چرا 
چيزي روي آن نوشته نشده است؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت:
من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد 
روي آن بنويسيد.
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه 
لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟ 
همه وزيران را صدا زد وگفت:
وزيران من، هر جمله و هرحرف با ارزشي كه بلد 
هستيد بگوييد.
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند، ولي شاه از
هيچكدام خوشش نيامددستور داد كه بروند 
عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و 
بياورند وزيران هم رفتند و آوردند.
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي 
بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي چيزي گفت باز هم شاه خوشش نيامد تا 
اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم.
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جملهاي پير مرد تو داري
ميميري، تو را چه به جمله خلاصه پير مرد با كلي 
التماس توانست آنها را راضي كند كه وارد دربار شود،
شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت:    جمله من اينست"هر اتفاقي كه براي ما 
مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر فرو رفت و خيلي از اين جمله استقبال كرد
و جايزه را به پير مرد دادپير مرد در حال رفتن گفت
ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟ تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد،  چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد و 
دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد ميگفت:
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنه وآن را ميگفتند:
كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا اينكه يه روز پادشاه در حال پوست كندن سبيبي بود كه 
ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و 
قطع كرد، شاه ناراحت شد و درد مند وزيرش به او گفت:
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت انگشت من قطع شده تو ميگوئي
كه به نفع ما شده به زندانبان دستور داد تا وزير را به 
زندان بيندازد وتا او دستور نداده او را در نياورند
چند روزي گذشت يك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل
گم شد تنهاي تنها بود ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او 
را گرفتند و مي خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را 
لخت كردند اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه 
خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد ولي پادشه دو تا 
انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود
شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزير را از زندان
در آورندوزير آمد نزد شاه و گفت:
با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت:
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاقي ميافتد به نفع ماست درست 
بود، من نجات پيدا كردم ولي اين به نفع من شد ولي تو در 
زندان شدي اين چه نفعي است شاه اين راگفت و او را مسخره كرد.
وزير گفتاتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفتچطور؟
وزير گفتشما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد، 
ولي آنجا من نبودم اگر مي بودم آنها مرا ميخوردندپس به
 نفع من هم بوده است.
وزير اين را گفت و رفت.
اگر روزی به خودتان گفته اید که « چه حادثه رانندگی وحشتناکی » برایتان رخ داده ،این عکسها را تماشا کنید و ببینید که از تصادف شما بدتر هم وجود داشته !!
Debsh100r

cid:002401caf6d2$c301a370$7c00000a@JimP
cid:002501caf6d2$c304b0b0$7c00000a@JimP
cid:002601caf6d2$c304b0b0$7c00000a@JimP
cid:002701caf6d2$c304b0b0$7c00000a@JimP
cid:002801caf6d2$c304b0b0$7c00000a@JimP
cid:002901caf6d2$c304b0b0$7c00000a@JimP
 cid:002a01caf6d2$c304b0b0$7c00000a@JimP  
چگونه جان خود و یا دیگران را تا رسیدن کمکهای پزشکی با دانش « سی پی ار » حفظ کنیم
 الیزا شادنیا
فرض کنید ساعت ۶:۱۵ دقیقه بعد از ظهر است و شما 
بعد از یک روز کاری سخت غیر معمول به خانه تان 
بر می گردید (البته به تنهایی). شما به شدت خسته و 
غمگین هستیدناگهان یک درد شدید در ناحیه سینه خود 
احساس می کنید که به طرف بازو و نیز به آرواره  شما زبانه 
می کشدفاصله خانه شما تا نزدیک ترین بیمارستان فقط
۵ مایل (حدود ۸ کیلومتراستمتاسفانه، نمیدانید که آیا 
می توانید تا رسیدن به بیمارستان تحمل کنید یا نه.. 
شما آموزش کمک های اولیه (CPR سی پی ار ) را بلدید، 
اما نمی دانید چگونه این کمک ها را روی خودتان انجام دهید










چگونه وقتی تنها هستیم از یک حمله قلبی جان سالم به در ببریم
بسیاری از مردم، زمانی که با حمله قلبی مواجه می شوند،
تنها و بدون کمک هستندشخصی که ضربان قلب او نا 
منظم است و کسی که شروع به احساس ضعف می کند، 
تنها حدود ۱۰ ثانیه پیش از از دست دادن هوشیاریش 
وقت داردبه هر حال، این قربانیان می توانند با سرفه
های مکرر و شدید به خود کمک کنندپیش از هر سرفه 
باید نفس عمیق بکشید، و سرفه باید عمیق و کش دار 
باشد و خلط سینه را از عمق سینه ایجاد کنیدتوالی 
یک نفس و یک سرفه  باید حدودا هر 2 ثانیه یکبار 
بدون توقف تکرار شود تا کمک برسد و یا ضربان قلب
دوباره به حالت عادی باز گردد. نفس های عمیق اکسیژن
را به داخل شش ها می کشد و حرکت های سرفه موجب 
فشار به قلب و تداوم جریان گردش خون توسط آن می شود
همچنین این فشار فشرده کننده روی قلب موجب بازیابی
ریتم نرمال ضربان آن می شود.  بدین طریق، قربانیان حملات 
قلبی می توانند تا رسیدن به بیمارستان حیات خود را حفظ کنند. 
درس و تمرین CPR دراین ویدیو بصورتی کاملأمتفاوت نشان داده شده
بسیار لازم است که همه بدانیم






داستانهاي خر كننده كه هميشه براي توجيه اينكه





هر بلايي به سرمان ميايد مصلحت خداوند است / طنز
از دکتر شریعتی
  فرستنده جیم اصف  






گنجشک به خدا گفتلانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیم، 
سرپناه بی کسیم بود، طوفان تو  آن را از من گرفت.
کجای دنیای تو را گرفته و مزاحمت بود؟؟

خدا گفتماری در راه لانهات بود و تو خواب بودی
باد را گفتم لانهات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار
پر گشودی و زنده ماندي!!! چه بسیار بلاها که از تو به 
واسطه محبتم دور کردم و تو ندانسته دشمنی پنداشتی.

گنجشک از خدا تشکر کرد و رفت اما مار لب به سخن 
گشود و گفت خدایا چرا باد را گفتی که لانه گنجشک 
را خراب کند تا گنجشک را برهاند؟‍! اگر آنروز این 
گنجشک را شکار میکردم دختر زیبایم (مارکوچولواز 
گرسنگی نمی مرد!!!

و خداوند  فرمود مارکوچولوی تو اگر زنده میماند تبدیل به 
اژدهایی میشد که  اولین شکارش خود تو می بودی و بعد از 
آن دیگر این روال بین تمامی مارها پدیدار میشد که بعد 
از سن بلوغ پدر و مادر خود را میخوردندخلاصه مارکوچولوی
تو مارکپولو میشد و سردسته تمام مارهای مادر خوار...

مار هم از خدا تشکر کرد و رفت اما مار کوچولو گفت 
خدایا تو چرا تقدیر من را چنین کردی؟!! مگر چه میشد 
که من زنده میماندم ولی مثل بقیه مارها زندگی 
میکردم و مادر و پدرم را نمیخوردم؟!

خدا گفت تو الان در بهشتی وجایگاه خوبی داری پس
شکرگذار باش

مارکوچولو گفت بهشت اصلا هم جای خوبی نیستهر وقت
فرشته ها مرا میبینند جیغ میزنند وای مار و فرار میکنند
و هیچ کس مرا دوست ندارد

خدا گفت خوب اشکالی ندارد تو را تبدیل 
به دختر زیبایی میکنم تا کسی از تو نترسد

مارکوچولو گفت خوب نمیشد همون موقع که زنده بودم 
سرنوشت مرا جوری تنظیم میکردی که من هم زنده بمانم و 
هم مادر و پدرم را نخورم و هم خانه آن گنجشك كوچك  را 
خراب نمي كردي؟؟؟؟
تو اي خدا واقعا نمي توانستي بدين گونه سرنوشت 
همه موجودات را چنان تنظيم مي كردي ؟؟!

خدا گفت تو پدر منو درآوردی یه کلمه دیگه حرف بزنی نزدیا

و خداوند مارکوچولو را تبدیل به دختر زیبایی كرد و در 
بهشت به عشق و حال پرداخت و كلي دوست پسر واسه 
خودش رديف كرد و هر روز با يه دوست پسر ...
حال دو سوال  :
پس چرا خداوند عشق و حال را از اول در سرنوشت همه موجودات قرار نداد ؟؟!!
حتما بايد دهن همه ما رو سرويس مي كرد بعدش يه چيزي به ما ميداد .؟؟؟؟؟؟

دروغ و حقیقت
  الیزا شادنیا

روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم ؟ 
حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد . 
آن دو با هم به کنار ساحل رفتند وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در اورد و دروغ حیله گر لباس های او را پوشید و رفت .
از ان روز همیشه حقیقت عریان و زشت است اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری اراسته زیبا می نمایاند!



No comments:

Post a Comment

POST توراه و هفطارای

Every Post's Information