3.07.2011











یک لحظه رومانتیک 
همراه با
 زن و شوهــری ایرانی
به انتخاب فریدون سلوکی 

همسر: چکار میکنی بعد اینکه من بمیرم؟ میری زن دیگه میگیری؟ 
شوهر: قطعا نه!
همسر: چرا که نه؟ دوست نداری دوباره متاهل بشی؟
شوهر: خوب معلومه که میخوام
همسر: خوب چرا پس نمیخوای دوباره ازدواج کنی؟
شوهر: باشه باشه دوباره ازدواج میکنم
همسر: ازدواج میکنی واقعا؟
شوهر: ……!؟


همسر: یعنی تو همین خونمون باهاش زندگی میکنی؟




شوهر: البته خوب اینجا خونه خوب و بزرگیه
همسر: باهاش روی تختمون هم میخوابی؟


شوهر: مگه جای دیگه هم میتونیم بخوابیم؟
همسر: بهش اجازه هم میدی ماشینم رو برونه؟
شوهر: احتمال زیاد، خوب ماشین نو هست دیگه
همسر: عکسهای من رو هم با عکسهاش عوض میکنی؟
شوهر: اگر جای مناسبی باشه چرا که نه؟
همسر: جواهراتم رو هم بهش میدی؟
شوهر: مطمئنم که اون جواهرات مخصوص خودش رو طلب میکنه
همسر: یعنی کفشم رو هم میپوشه؟
شوهر: نه سایزش ۳۸ هست
همسر: [سکوت]
شوهر: [گند زدم!]

مراقب حاضر جوابی بچه ها باشید!!!






................
به انتخاب مژگان هارونی
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد
معلم گفتاز نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجود اينکه پستاندار عظيمالجثهاى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد
دختر کوچک پرسيدپس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعداين از نظر فيزيکى غيرممکن است
دختر کوچک گفتوقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مىپرسم
معلم گفتاگر حضرت يونس به بهشت نرفته بود چى؟
دختر کوچک گفتاونوقت شما ازش بپرسين


نوه
، مادر ، مادر بزرگ






















به انتخاب گلی فریور
یک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود
و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد
از مادرش پرسيدمامانچرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفتهر وقت تو يک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوي، يکى از موهايم سفيد مىشود
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت
حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده

معلم مرحوم




























به انتخاب شیرین دادور 
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس يادگارى بگيردمعلم هم داشت همه بچهها را تشويق ميکرد که دور هم جمع شوند
معلم گفتببينيد چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکترهيا اون مهرداده، الان وکيله 
يکى از بچهها از ته کلاس گفت:
اين هم آقا معلمه، الان مرده


سربازی اینجوری دیده بودین
به انتخاب ژزف اشوری







مسؤلیت خدا









به انتخاب ژینوس ( تنه نزن )
بچهها درناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود.
يکى از بچهها رويش نوشت:
 هر چند تا مىخواهيد برداريد!
خدا حواسش فقط
 به سيبهاست

 شب بود 
بیابان بود
زمستان بود









...........................................
به انتخاب مژگان هارونی

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:
شما هم این اتفاق واقعی را برای دوستانتان تعریف کنید ممکنه برای اونها هم اتفاق بیفته

دوستم تعریف میکرد که یک شب 

موقع برگشتن از ده پدری تو شمال

 به طرف اردبیل

جای اینکه از جاده اصلی بیاد، 

یاد باباش افتاده که می گفت  

جاده قدیمی با صفا تره و از وسط

 جنگل رد میشه!

اینطوری تعریف میکنه:

من احمق حرف بابام رو باور کردم و 

پیچیدم تو خاکی  ۲۰ کیلومتر از

جاده دور شده بودم که یهو  ماشینم 

خاموش شد و هرکاری کردم روشن

 نمیشد.

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.

اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم 

دیدم نه میبینم،  نه از موتور ماشین

سر در میارم!!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی

 رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.

دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین

 خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.


 من هم بی معطلی پریدم توش.

اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه 

توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.

وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو

 آوردم بالا واسه تشکر   دیدم هیشکی

پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!

پشمم ریخت.

داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو 

همونطور بی صدا راه افتاد
  
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که

 تو یه نور رعدو برق دیدم  یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود.

نمیتونستم حتی جیغ بکشم

ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.

تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر

 نزدیک دیدم  که بابا بزرگ خدا

بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره،

   اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده 

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.

ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا 

کوه میرفت،   یه دست میومد و فرمون

رو میپیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم

 تردید به خودم راه ندادم.

در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
  
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.

دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد

رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین

بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند

یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،

 یکیشون داد زد:
 ممد نیگا! این همون یاروئس که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم  سوار شده بود


بسیار خنده دار 

نگاه به یک برنامه تلویزیونی
 زنده که از کشور فلک زده
 افغانستان پخش شده است












پر جمعیت ترین خانواده دنیا
 و محل مشترک مسکونی انان

به انتخاب
یارون فریدنیا / اسرائیل



چند جوک 

به انتخاب ژاله حکیمی




از امام امت میپرسن  

معیارهای شما برای انتخاب همسر چیه؟ 
میگه: صداقت خدیجه، عفاف زهرا
، صبر زینب، فداکاری سمیه،
 اندام جنیفر لوپز

از احمدینژاد می پرسن سخت ترین کار چیه؟
 میگه نمک تو نمکدون ریختن، 
میپرسن چرا 
میگه چون سوراخ هاش خیلی ریزه

سر در مطب جراح پلاستیک نوشته شده
لولو تحویل میگیریم هلو تحویل میدیم
یه آقاهه ميره حرم داد میزنه :
 آقايون شلوغ نكنيد اینجا
 حاجت ها قاطیمیشه من پارسال
 اومدم 
حامله شدم

مي دانيد چرا بعد از عقد در 
دهان عروس و داماد عسل مي گذارند؟
براي انكه مزه ان چیزی را 
که قبل از عقد خوردند عوض شود


موسوی رفت تعليم رانندگي
 کروبی پرسيد چطور بود گفت :  
خوب بود ولي مربيه خيلي مذهبي بود
چون به هر طرف مي پيچيدم مي گفت
 يا امام رضا يا ابوالفضل


يك تهراني داشت براي يك آباداني
 لاف ميزد و ميگفت : من يك 
سگ دارم وقتي ميخواد بياد تو 
خونه در ميزنه!
آبادانيه گفت :
 ولك ، مگه كليد نداره ؟


دکتر از زن فاحشه ای که حامله بود پرسید
 پدر بچه را می دونی کیه؟ 
گفت دکتر جون وقتی شوما یک کنسرو
 لوبیا می خوری می دونی کدوم لوبیا 
باعث گوزیدنت شده؟
سئوال ها می کنی شما هم

آمریکا: به ایران گندم نمیدهیم.
لاریجانی: گور پدرتون!
 نون خالی میخوریم!

یکی چسبيده بوده به حرم امام ( ره ) و
 براي سرطانش شفا ميخواسته،
 یه بنده خدائي که اونجا نشسته بهش ميگه:
 داداش بايد بري مشهد,
 اينجا فوق فوقش درحد
 اسهال واستفراغ و بواسیر شفا ميده!







به دستور مصباح یزدی
 امت همیشه در صحنه
 در اقدامی شجاعانه و در 
پاسخ به آتش زدن قرآن 
دیکشنری های خییم
 را به آتش کشیدند!

خخخخخخخخخخخ چیست؟
حالشون به هم بخوره 
حرکت امام جمعه ها است
 به مدت ۱۰ دقیقه 
قبل از شروع موعظه 
در صحن چمن دانشگاه!

دو تاشیرازی ميرن بانک ميزنن،
 اولي ميگه رسول: بيا پولا رو بشمريم.
دومي ميگه: ولش كن فردا راديو ميگه!

از یکی از مدرسین حوزه ميپرسن:
 ساعت چنده؟
بلد نبوده ميگه:
 بدو بدو ديرت شد!

سردار رضائی تو جنگ دستشوييش ميگيره
 ميره پشت خاكريز كارشو بكنه ميبينه ۲ تا 
فرشته زيره بقلشو گرفتن دارن ميبرنش بالا
، ميگه: ببخشيد خواهرا چي شده
 منو كجا ميبريد؟
ميگن: برادر ريدي به مين!









1 comment:

  1. دوست عزیز یک اشکال در سایز بندی صفحه دارید که باعث شده مطالب از انتها کات بشود .

    ReplyDelete

POST توراه و هفطارای

Every Post's Information