** وقتیکه تو شکم مامانم بودم !!! **
ایتان نام نوه ی بزرگمه که پریروز ششم سپتامبر
بسلامتی خودش و تمام بچه های دنیا پنج ساله
شد. دو هفته قبل بین من او اتفاقی افتاد که
تنها میتونس به یه معجزه شبیه باشه یعنی یه
موضوعی رو پیش کشید
که برای بیش از بیست و چهار ساعت خواب و
قرار رو از من گرفته بود و الان هم که دارم اون
رو یاد اوری میکنم موهای بدنم سیخ شدن و میلرزم
مثل همون بار اول که اتفاق افتاده بود! لرزه ئی که
با دیگر لرزه های گاه به گاهی موضوعی احساسی
که اونا رو میشناختم فرق داشت.
اونروز ایتان و من نوعی بازیئی رو با هم میکردیم که
تقریبأ از طرف من به او حالت دستوری داشت و من
هرچه که از او میخواستم رو باید انجام میداد.
بعد از مدتی که همه چیز داشت به خوبی و ارومی پیش
میرفت که ناگهان ایتان دست از بازی کشید و با لحنی
تحکم امیز اما با انگلیسی شیرینی که صحبت میکرد
رو به من کرد و گفت:
* بابا ! تو صاحب این دنیا نیستی که هر
کاری میگی بکن من بکنم !! *
من متعجب از این رفتار ناگهانی او ازش پرسیدم
جریان چیه ؟! من بابا هستم و از تو هم بزرگ ترم
و زورم هم زیادتره پس هرچی من میگم تو باید انجام
بدی و او برای بار دوم به توی چشام نگاه کرد و گفت
* نه بابا ! خدا زورش از همه بیشتره و اونه که دنیا
رو ساخته و اونه که میتونه دستور بده ! نه تو *
این بچه از چی داره صحبت میکنه؟ از خودم پرسیدم
کنجکاویم تحریک شده بود و میخواستم سر از کار
ناگهانی او در بیارم بظاهر با حالتی بی اعتنا
گفتم * خدا کیه ؟! اصلا خدائی نیست !!
* در این حالت او چشماشو به چشمهای من دوخت
و گفت * خدا وجود داره بابا ! من خودم پیداش کردم !
اولش نبود اما بعدش من فکر کردم و فکر کردم و فهمیدم
که دنیا یک اقائی Master ! داره که از همه بزرگتره
و همه چیز رو او ساخته و بعد هم دیدمش !! *
من که بیشتر روز و شبم با این بچه میگذره و از اونچه
میدونه یا نمیدونه کاملا با خبرم و مطمئن هم بودم که او در
هیچگونه شرایطی دور از چشم ما نمیتونسته بوده باشه
که از این گونه اطلاعات اونهم به این واضحی و محکمی
دیده و یا شنیده باشه، به این رقم که با این استواری
اونها رو بیان میکنه و با تمام قدرتی هم که به عنوان
یک بچه ۵ ساله داره ازشون دفاع میکرد. حالا دیگه بدنم
به عرق افتاده بود و بیشتر متحیر مانده بودم و لی با
این وجود همانطوریکه سعی میکرم خودم را خونسرد
نشانش بدهم و در ضمن او را را هم از کوره به در
کرده باشم گفتم ایتان، بابا، تو ندیدیش،! بگو ببینم
اینا رو کی بهت یاد داده؟ در جوابم گفت :
* بله که دیمش ! بله که خودم پیداش کردم ! بهت هم
سعی میکردم بگم اما تو صدام رو نمیشنیدی !! *
در حالیکه چشمامو ریز کرده بودم و توی چشمهاش
نگاه میکردم گفتم
تو کجا بودی که صدای من زدی و من صدات رو نشنیدم !
* ایندفعه با صدائی که عصبانی بنظر میرسید ادامه
داد * بابا من با داد بهت میگفتم که خدا هست الان با منه
میگفتم که دارم میبینمش دارم باهاش حرف میزنم اما تو
صدام رو نمیشنیدی واسه اینکه من اون تو بودم و تو
بیرون! * .
با لحنی که بوی سرزنش میداد بهش گفتم:
* ایتان ! اونجا کجا بود؟ تو از کجا داری حرف میزنی؟
اون چه جائی بود که تو داخلش بودی و میخواستی یه
چیزهائی به من بگی و من چون خارج از اونجا بودم
صدای تو رو نمی شنیدم؟.
در جوابم گفت:
** وقتیکه تو شکم مامانم بودم !!! **
شوک زده نگاهش میکردم ! سر جایم خشک شده بودم ! اما او
بی توجه مثل کسیکه قرار بود ماموریتی رو به انجام برسونه و
حالا که وظیفه اش رو انجام داده باید بره، در حالیکه صدام میزد
تا او را تعقیب کنم بسرعت به بیرون از اطاق دوید که بازی
جدیدی رو در حیاط خانه شروع کنه !!.
شما از شنیدن این واقعه ی حقیقی چه احساسی دارید ؟!>!. بفرمائید
تنــــــــــه نـــــــــــزن
داوید
Ali گفت...
کرامت خان عامو میگه
Show my child by your spirit what no eye has seen, no ear heard that you have prepared for him. 1 Corinthians 2:9-10
عامو بیخود نیست که میگن حرف راست را باید از بچه بوشنوفی
حسين آقو گفت...
سلام مش كرامت
خوب نوه ات راست ميگه همينطور كه تودنياهمه چيز صاحب يا مالك داره مگه ميشه خود دنياوكل كائنات صاحب ومالك يا خالق ندوشته باشه؟ حالو اگه ما طور ديگه فكر ميكنيم مشكل خودمونه كه درك درستي از واقعيت ها نداريم
No comments:
Post a Comment