11.13.2014

* توراه و هفطارا- پاراشای خیی سارا- ۱۵ نوامبر ۲۰۱۴







تنـــــه   نـــــزن           טאנה  נאזאן     Tanehnazan





















حَيه سارا

فصل بيست و سوم
1.      سال‌‌هاي عمر سارا يكصد و بيست و هفت سال بود. اين است سالهاي عمر سارا.
2.      سارا در قيريَت اَربَع كه حِورُون است، در سرزمين كِنَعَن (کنعان) وفات نمود
اَوراهام (ابراهیم) (از بِئِرشِوَع) آمد تا براي سارا سوگواري كرده، برايش گريه كند.
3.      اَوراهام (ابراهیم) از نزد ميت خود برخاست و با فرزندان حِت چنين سخن گفت:
4.      من در پيش شما غريب و مقيم هستم. قطعه زمين مقبرهاي از خودتان به من
 بابدهيد تا ميت خود را از پيش رويم برداشته به خاك بسپارم.
5.      فرزندان حِت به اَوراهام (ابراهیم) چنين جواب دادند.
6.      به (حرف) ما گوش فرا ده! آقا، تو از جانب خداوند در ميان ما سروري.
مِيِتَت را در بهترين مقبرههاي ما به خاك بسپار. كسي مقبرهاش را براي به
خاك سپردن مِيِت از تو دريغ نخواهد كرد.
7.      اَوراهام (ابراهیم) برخاسته در برابر جماعت آن سرزمين، فرزندان حِت سر فرود آورد.
8.      با آنها اينطور  صحبت كرد. اگر ميلتان است كه مِيِتم را از پيش رويم به
خاك بسپارم به من گوش دهيد و از عِفرُون فرزند صُوحَر براي من درخواست كنيد،
9.      تا غار هَمَخپِلا را كه در انتهاي صحراي متعلق به اوست در ميان ملك خودتان، 
در قبال (پرداخت) بهاي كامل براي گورستان ملكي به من بدهد.
10.  و عِفرُون در ميان فرزندان حِت نشسته بود. عِفرُون حيتي در حضور 
فرزندان حِت در برابر مردمي كه به دادگاه شرع آمده بودند به
اَوراهام (ابراهیم) چنين جواب داد.
11.  نه آقا، از من بشنو، آن صحرا را به تو دادم و آن مَغارِه را كه در آن است 
به تو تقديم كردم. در انظار اهل قومم آنرا به تو بخشيدم، مِيِتت را بهخاك بسپار.
12.  اَوراهام (ابراهیم) در برابر اهالي آن سرزمين سر فرود آورد.
13.  (اَوراهام (ابراهیم)) در حضور اهالي آن سرزمين به عِفرُون حيتي چنين گفت:
اما با اين حال خواهش ميكنم به حرف من گوش بدهي، پول زمين را به تو
ميدهم از من بگير تا مردهام را آنجا دفن كنم.
14.  عِفرُون در جواب اَوراهام (ابراهیم) چنين گفت:
15.  آقا به من گوش بده، بهاي زمين كه چهارصد شِقِل نقره است بين من
و تو چيست؟ مِيِت خود را دفن كن.
16.  اَوراهام (ابراهیم) حرف عِفرُون را پذيرفت. اَوراهام (ابراهیم)، پولي را 
كه در حضور فرزندان حِت گفته بود، (يعني) چهارصد شِقِل رايج براي عِفرُون وزن كرد.
17.  زمين عفرُون كه در مَخپِلا جلو مَمرِه بود يعني صحرا و مَغارِهاي كه در آن است 
و تمام درختاني كه در كشتزار و در تمام حوالي آن اطراف 
بود (به اَوراهام (ابراهیم)) انتقال يافت،
18.  در حضور فرزندان حِت، در برابر مردمی که به دادگاه شرع آمده بودند به
ملكيت اَوراهام (ابراهیم) درآمد.
19.  سپس اَوراهام (ابراهیم)، سارا زنش را در غار صحراي مَخپِلا، كه 
روي سطح مَمرِه، كه همان حِورُون است در سرزمين كِنَعَن (کنعان) دفن كرد.
20.  آن صحرا و غاري كه در آن است از طرف فرزندان حِت براي گورستان
ملكي به اَوراهام (ابراهیم) انتقال يافت.

خیـــــــــــــــه سارا

فصل بيست و چهارم
1.      و اَوراهام (ابراهیم) پير و سالخورده بود و خداوند اَوراهام (ابراهیم) را در 
هر موردي بركت كرده بود.
2.      اَوراهام (ابراهیم) به غلامشپير خانهاش كه بر دارائي او مسلط بود گفت:
لطفا دستت را زير ران من بگذار.
3.      تا تو را به خداوند خالق آسمان و خداوند زمين سوگند بدهم كه از دختران
كِنَعَن (کنعان) كه من در ميانشان نشستهام براي پسرم زن نگيري.
4.      بلكه به سرزمينم و زادگاهم رفته و براي پسرم ييصحاق (اسحاق) زن بگير.
5.      آن غلام به او گفت: شايد آن زن مايل نباشد به دنبالم به اين سرزمين بيايد،
آيا پسرت را به آن سرزميني كه از آنجا خارج شدي بازگردانم؟
6.      اَوراهام (ابراهیم) به او گفت مواظب باش مبادا پسرم را به آنجا بازگرداني.
7.      خداوند خالق آسمان كه مرا از خانهي پدرم و از كشور زادگاهم گرفت و با 
من صحبت كرد و چنين براي من سوگند ياد نمود: «اين سرزمين را به نسلت 
خواهم بخشيد» او فرشتهاش را پيشاپيش تو خواهد فرستاد و از آنجا براي
پسرم زن خواهي گرفت.
8.      و اگر آن زن مايل نباشد بهدنبالت بيايد، از اين سوگند من مبرا خواهي بود.
فقط پسرم را به آنجا بازنگردان.
9.      آن غلام دستش را زير ران اَوراهام (ابراهیم) آقاي خود گذاشت و در اين
مورد برايش سوگند ياد نمود.
10.  آن غلام ده شتر از شتران آقاي خود برداشته رفت. (سند واگذاري) تمام نفايس
آقايش در دستش بود. برخاسته به اَرَم نَهرَييمبه شهر ناحُور رفت.
11.  شامگاه موقعي كه زنان (از خانههايشان) براي كشيدن آب (از چاه) بيرون 
ميآمدند، شترها را خارج شهر پيش چشمهي آب خوابانيد.
12.  گفت: اي خداوند خالق اَوراهام (ابراهیم) آقايم! لطفا امروز به اَوراهام (ابراهیم) آقايم
لطف كن و براي من پيش بياور (كه آنچه را ميخواهم بيابم).
13.  اينك من نزد چشمهي آب ايستادهام و دختران مردم شهر
براي آب كشيدن بيرون ميآيند.
14.  و باشد، دختري را كه به او بگويم لطفا سبويت را كج كن تا من بنوشم و
بگويد بنوش و شترهايت را هم آب خواهم داد، او را براي بندهات 
ييصحاق (اسحاق) مقدر نمودي و بهوسيلهي او خواهم فهميد كه به آقايم لطف كردي.
15.  هنوز صحبت را تمام نكرده بود كه اينك ريوقا كه براي بِتوئِل پسر ميلكا،
زن ناحُور برادر اَوراهام (ابراهیم) زاييده شده بود بيرون آمد
سبويش بر شانهاش بود.
16.  و آن دختر بسيار زيباروي و باكره بود و مردي با او نزديكي نكرده بود
به سوي چشمه فرود آمد. سبويش را پر نموده بالا آمد.
17.  آن غلام به استقبالش دويده گفت: لطفا كمي آب از سبويت به من بنوشان.
18.  گفت آقايم بنوش. عجله كرده سبويش را بر دستش پائين آورده او را نوشانيد.
19.  هنگامي كه نوشانيدن او را به پايان رسانيد، گفت: براي شترهايت هم آب
خواهم كشيد تا نوشيدن را به پايان رسانند.
20.  عجله كرد سبويش را در سنگاب خالي كرده، باز به سوي چاه
دويد كه آب بكشد. براي تمام شترانش آب كشيد.
21.  پس آن مرد با حيرت به وي نگريست. سكوت كرد تا بداند آيا خداوند
او را موفق كرده است يا نه؟
22.  موقعي كه شترها نوشيدن آب را تمام كرده بودند، آن مرد حلقهاي از
طلا به وزن يك «بِقَع»[1] و دو دستبند به وزن ده «زاهاو»[2] براي دستان وي برداشت.
23.  گفت:‌ تو دختر كيستي؟ لطفا به من بگو آيا در خانهي پدرت محلي براي
منزل دادن به ما هست؟
24.  (دختر) به او گفت: من دختر بِتوئِل پسر ميلكا زن ناحُور هستم.
25.  به او گفت هم كاه و علوفه و هم جا براي منزل كردن در خانهي ما فراوان است.
26.  آن مرد خم شده به خداوند تعظيم كرد.
27.  گفت:‌ متبارك است خداوند خالق آقايم اَوراهام (ابراهیم) كه لطف و 
رحمتش را از آقايم دريغ نداشت. من در راه بودم كه خداوند مرا
به خانهي برادر آقايم راهنمايي كرد.
28.  آن دختر دويده اين مطالب را به خانهي مادرش اطلاع داد.
29.  ريوقا برادري داشت كه نامش لاوان بود. لاوان به سوي آن 
مرد به طرف آن چشمه به خارج (شهر) دويد.
30.  واقع شد هنگاميكه حلقه و دستبندها را بر دستهاي خواهر خود ديد 
و هنگامي كه صحبتهاي ريوقا را شنيد، كه ميگفت: آن مرد با من چنين 
صحبت كرد، (لاوان) پيش آن مرد آمد (ديد) اينك (وي) نزد چشمه
پيش شترها ايستاده است.
31.  گفت اي بركت شدهي خداوند بيا، چرا بيرون ايستادهاي؟ 
من خانه و محلي را (هم) براي شترها تدارك ديدم.
32.  آن مرد به خانه آمد (پوزبند) شترهايش را باز كرد، (لاوان) به 
شترها كاه و علوفه داد و براي شستن پاهاي وي و پاهاي اشخاصي
كه همراهش بودند آب داد.
33.  (خوراك) جلو او گذاشته شد كه بخورد، گفت: تا حرفهايم را نزنم
نخواهم خورد. گفت:‌ بگو!
34.  گفت: من غلام اَوراهام (ابراهیم) هستم.
35.  و خداوند آقايم را خيلي بركت نموده، (اَوراهام (ابراهیم)) شخصيت
مهمي شده است و (خدا) گوسفندان و گاوان و نقره و طلا و غلامان و كنيزان و
شتران و خراني به او عطا كرده است.
36.  سارا زن آقايم در سن پيري براي آقايم پسري زاييد و (اَوراهام (ابراهیم)) هر
آنچه داشت به او (ييصحاق (اسحاق)) بخشيده است.
37.  آقايم مرا اينطور سوگند داده است: از دختران كِنَعَن (کنعان) كه من
در سرزمينش نشستهام براي پسرم زن نگير.
38.  بلكه به خانهي پدرم و به قبيلهام رفته و براي پسرم زن بگير.
39.  به آقايم گفتم شايد آن زن بهدنبال من نيايد.
40.  به من گفت: خداوند كه به پيشگاهش سلوك نمودم، فرشتهاش
را با تو خواهد فرستاد و سفرت را قرين موفقيت خواهد كرد تا از قبيله و
از خانهي پدرم براي پسرم زن بگيري.
41.  موقعي، از سوگندي كه براي من ياد ميكني مبرا خواهي شد كه نزد 
قبيلهام بروي، و درصورتيكه (زن براي پسرم) به تو ندهند از سوگند من مبرا خواهي بود.
42.  امروز به سوي چشمه آمدم و گفتم: خداوند خالق آقايم اَوراهام (ابراهیم)! اگر
مرا در راهي كه در آن گام مينهم كامياب ميگرداني،
43.  اينك من نزد چشمهي آب ايستاده ام، چنين شود؛ دختري كه براي آب كشيدن
بيرون بيايد، به او بگويم: «لطفاً كمي آب از سبويت به من بنوشان
44.  و به من بگويد: «هم تو بنوش و هم براي شترانت آب خواهم كشيد» 
او همان زني است كه خداوند براي پسر آقايم مقدر كرده است.
45.  قبل از اينكه من صحبت كردن با خود را تمام كنم، اينك ريوقا 
سبو بر شانه بيرون آمد
به سوي چشمه فرود آمد و آب كشيد. به او گفتم لطفا مرا آب بنوشان.
46.  عجله نمود سبويش را از روي شانهي خود پايين آورده گفت:
بنوش و به شترهايت هم آب خواهم داد. نوشيدم و به شترها هم آب داد.
47.  از او پرسيده گفتم: تو دختر كيستي؟ گفت (من) دختر بتوئِل پسر ناحُور 
كه ميلكا برايش زاييده است (هستم). حلقه را به بيني و دستبندها را بر دستانش گذاشتم.
48.  خم شده به خداوند تعظيم كرده و خداوند خالق آقايم اَوراهام (ابراهیم) را، 
كه مرا به راه صحيح راهنمايي نمود تا دختر برادر آقايم را براي پسرش بگيرم درود گفتم.
49.  و اكنون اگر با آقايم لطف و وفاداري ميكنيد به من بگوييد
و اگر نه به من اطلاع بدهيد تا به راست يا به چپ رو آورم.
50.  لاوان و بتوئِل جواب داده گفتند: اين موضوع از جانب خداوند 
مقدر شده است. با تو نيك يا بد نتوانيم گفت.
51.  اينك ريوقا در حضور تو است بردار و برو و همانطوريكه خداوند 
گفته است زن پسر آقايت بشود.
52.  هنگاميكه غلام اَوراهام (ابراهیم) سخن ايشان را شنيد بر زمين (افتاده) به خداوند تعظيم كرد.
53.  آن غلام اسباب نقره و اسباب طلا و لباسهايي درآورده به ريوقا داد 
و به برادر و مادر او هم اشياء نفيسي هديه كرد.
54.  او و اشخاصي كه همراهش بودند خوردند و نوشيدند. شب
را بهسر آوردند و صبح (او) برخاسته گفت: به سوي آقايم روانهام سازيد.
55.  برادر و مادرش گفتند: اين دختر يك سال يا ده ماه پيش ما بماند بعد برود.
56.  به آنها گفت: مرا معطل نكنيد زيرا خداوند مرا در راهم موفق گردانيد
. پس روانهام كنيد به سوي آقايم بروم.
57.  گفتند: دختر را صدا بزنيم و (عقيدهاش را) از دهان خودش بپرسيم.
58.  ريوقا را صدا زده به او گفتند: آيا همراه اين مرد ميروي؟ گفت:‌ ميروم.
59.  ريوقا خواهرشان را با دايهاش و غلام اَوراهام (ابراهیم) و افرادش روانه كردند.
60.  ريوقا را دعا نموده گفتند: خواهرمان! تو به هزاران
بيور (دههزار) بدل شوي و نسلت قلمرو دشمنانش را وارث گردد.
61.  ريوقا و كنيزانش برخاسته روي شترها سوار گشتند و
دنبال آن مرد رفتند و آن غلام ريوقا را برداشت و رفت.
62.  ييصحاق (اسحاق) از سمت بِئِرلَحَيرُوئي ميآمد، او ساكن نِگِو بود.
63.  ييصحاق (اسحاق) نزديك غروب براي راز و نياز كردن (با خدا) به 
صحرا رفته بود. چشمانش را بلند كرده ديد اينك شترها ميآيند.
64.  ريوقا چشمانش را بلند كرده ييصحاق (اسحاق) را ديد و از بالاي شتر پايين آمد.
65.  به آن غلام گفت:‌ اين شخص كه در صحرا به استقبال ما ميآيد كيست؟
آن غلام گفت آقايم است. پس پوشش خويش را برداشته (روي) خود را پوشانيد.
66.  آن غلام تمام كارهايي را كه كرده بود براي ييصحاق (اسحاق) تعريف كرد.
67.  ييصحاق (اسحاق) او (ريوقا) را به چادر سارا مادر خود آورده و او
را (به همسري) گرفت و (ريوقا) زن او شد، و دوستش ميداشت
ييصحاق (اسحاق) بعد از (مرگ) مادرش تسلي يافت.

 توضیح

[1] معادل نیم شقل، حدود 10 گرم
[2] سکه طلا
***************

* هفطاراه، خیه ساراه *




بیشتر نگارش کتاب اول پادشاهان، وصف رحد-ادهای پادشاهی یهودا و جنوب ایسرائل باستان است که با شرح کوتاهی از آخرین سال سلطنت داوید هملخ در سال 2924 عبری آغاز می شود.
پس آن ، به دوران پادشاهی شلومو (سلیمان) و ساختمان بت همیقداش اول ساخته ، با یاد پادشاهان یهودا پس از تقسیم کشور به نیمه های شمالی و جنوبی پی گرفته می شود و با اتمام دوران سلطنت یهوشافاط- چهارمین پادشاه یهودا در سال 3050 عبری پایان میگیرد.
هفطارای حیه سارا ، بخشی از آغاز فصل نخست کتاب اول پادشاهان است که درباره آخرین روزهای زندگی داوید هملخ بوده و نخست به قیام ادونیاهویکی از پسران وی بر پدر برای کسب تاج و تخت سلطنتش می پردازد. این هفطارا با گزینش شلومو- پسر دیگر داوید در جانشینی پدر در کسب پادشاهی ایسرائل خاتمه می یابد.
تشابه آن با پاراشای حیه سارا، در اشاره به سالخوردگی داوید هملخ در آیه اول این هفطارا است.
سالخوردگی داوید در این هفطارا و کهنسالی اوراهام آوینو در پاراشای حیه سارا (برشیت :24/1) این تشابه را نمایان می سازد.

پادشاهان اول- فصل نخست
1- هم اکنون داوید هملخ (درهفتاد سالگی و روزهای پایان زندگی) پیر و سالخورده شده بود، و وی را هر چه اطرافیان و خادمانش با جامعه های پشمین و بالاپوش میگرفتند، باز هم بدنش از پیری بسیار و فرسودگی گرم نمی شد.
2- پس خادمانش به پادشاه چنین گفتند:
"خواهش که خادمان پادشاه اجاره یابند تا برای آقای ما پادشاه، دوشیزه ای جوان و باکره بیابند که در خدمت ملوکانه ایستاده و او را پرستاری کند و در آغوش پادشاه آرمیده، شاید بدن آقای ما گرم یابد."
3- پس از آن دختری جوان و زیبا را در همه سرزمین ایسرائل کاویدند و سرانجام، دختری را به نام آویشک شونمیت (زاده شونم) یافته، وی را به نزد پادشاه آوردند.
4- دختر جوان، بسیار زیبا رو می بود. وی به پرستاری از پادشاه پرداخته ، او را خدمت مینمود، پادشاه وی را نشناخت(با آن دختر همبستر نشد)
5- پس در آن روزها بود که ادونیاهو (از پسران داوید و پسر خگیت یکی از همسران داوید) برخاسته، مدعی شد: "من ادونیاهو، پادشاه و جانشین پدرم داوید هستم."
پس برای خود ارابه ها، سواران و پنجاه تن پیاده نظام پاسدار که پیشاپیش وی بروند. فراهم ساخت.
6- اما پدرش (داوید)، وی را هرگز در تمامی زندگانی اش برنجانده و به او نگفته بود که چرا تو (فلان) کار را انجام داده ای. (برای انجام دادن کارها او پرسش و سرزنش نمی کرد)افزون بر آن، ادونیاهو، مردی بسیار خوش سیما و خوش اندام بوده و پس از اوشالوم (فرزند بزرگ داوید) زاده شده بود.
7- از این رو، ادونیاهو با یوآو- پسر صرویا (فرمانده سپاه داوید) و همچنین اویاتار کهن (از نوادگان ایتامار فرزند اهرون هکهن) سخن گفت، آنان به ادونیاهو پیوسته به یاری وی آمدند.
8- اما صادوق کهن (از نوادگان العازار فرزند اهرون) ، بنیاهو پسر یهویاداع (معاون فرمانده)، ناتان ناوی (پیامبری که پادشاهی شلومو را جای پدرشداوید پیش بینی و نبوت میکرد). شیمعی و رعی (اطرافیان داوید) و همه بزرگان نشاندار لشگر داوید به ادونیاهو نپیوستند.
9- ادونیاهو جشنی برپا کرده، گوسفندان،گاوان، و گوساله های پرواری را نزد تخته سنگی به نام زخلت در کنار آبشار عین رُگِل(نزدیک یروشالییم) ذبح کرد و تمام برادرانشپسران پادشاه را با همه مردان ناحیه یهودا که خادمان و نزدیکان شاه بودند ، دعوت کرد.
10- اما در این ضیافت ، ناتان پیامبر، بنیاهو (معاون فرمانده)، سرداران لشگر و شلومو برادر خود را نخواند.
11- در این هنگام ، ناتان ناوی به بت شوع (همسر محبوب داوید) که مادر شلومو بود، گفت:
"آیا نشنیده ای که ادونیاهو- پسر خگیت ادعای سلطنت کرده و داویدآقای ما از آن آگاه نیست؟"
"آیا سرور من ، پادشاه به حقیر کنیز سوگند یاد ننمودی که بر هر گونه، شلومو پسرت پس از آن من (داوید) به شاهی رسیده و بر تخت سلطنت من خواهد نشست؟ پس چرا ادونیاهو مدعی سلطنت شده است؟"
14- "هنگامی که در گفتگو با پادشاه هستی ، من (ناتان پیامبر) پس از تو به آستان پادشاه در آمده سخنانت را تایید می کنم."
15- پس از آن بت شوع برای دیدار پادشاه به خوابگاه وی وارد شد.
پادشاه، بسیار کهنسال می نمود و آویشک شونمیت (اهل شونم) از پادشاه پرستاری می کرد.
16-بت شوع به پیشگاه پادشاه خم شده، تعظیم کرد. پادشاه گفت :"ای بت شوع ملکه، درخواست تو چیست؟"
17- او گفت : "ای سرور من، تو برای کنیزتاین بنده حقیر به پروردگار سوگند یاد نمودی که شلومو پسرت پس از من (داوید) به سلطنت رسیده، بر تخت پادشاهی خواهد نشست."
18- "و او گفت بنگر که ادونیاهو مدعی سلطنت شده و آقای منپادشاه از آن آگاه نیست."
19- "از این رو، ادونیاهو گاو و گوساله های پروار و گوسفند بسیار ذبح کرده و همه پسران پادشاه را همراع اویاتار کهن و یوآوفرزند کل سپاه خوانده است اما بنده خادمتشلومو را نگفته است."
20- "و تو ای سرور من- پادشاه ، چشمان همه ملت ایسرائل بر تو دوخته شده تا به ایشان بنمایی که چه کسی بر تخت سلطنت آقای من به جانشینی وی خواهد نشست."
21- "جز این ، هنگامی که آقای منپادشاه به پدرانش بپیوندد (در گذرد) ، من و پسر من- شلومو از گناهکاران (مخالفان)به شمار می آییم." (جانمان در خطر خواهد بود)
22- هنگامی که وی (بت شرع) گرم سخن با پادشاه بود، ناتان پیامبر به نزد پادشاه درآمد.
23- شاه را ندا دادند که اینک ناتان پیامبر وارد می شود.
پس از آنکه وی به آستان شاه رسید، به احترام در برابر پادشاه کرنش کرده و چهره بر زمین نهاد.
24- ناتان به پادشاه گفت :"ای آقای من- پادشاه آیا چنین گفته ای:
ادونیاهو پس از من به سلطنت رسیده بر تخت فرمانروایی خواهد نشست؟"
25- "زیرا وی امروز روانه شده، گاو و گوساله های پروار و گوسفند بسیار ذبح کرده و تمام پسران پادشاه را همراه فرمانده لشگر و اویاتارکهن به جشن نخوانده است. اینک بنگر که آنان نزد وی (ادونیاهو) به خوردن و نوشیدن پرداخته، چنین شعار می دهند : زنده باد پادشاه ادونیاهو."
26- "اما من خادمت، صادوق کهن، بنیاهو پسر یهویاداع و خادمت شلومو را در این بزم نخوانده است."
27- "اکنون ، این جریان را آقای من- پادشاه انجام ده و بنده خادمت را از آن آگاه نساخته ای که چه کسی پس از تو بر تخت سلطنت آقای من خواهد نشست؟"
28- داوید هملخ چنین پاسخ داد :"بت شوع را به پیش من فراخوانید."
پس وی (بت شوع) به حضور پادشاه رسیده، در پیشگاه شاهانه ایستاد.
29- در این هنگام ، پادشاه سوگند یاد کرده ، خطاب به بت شوع چنین گفت:
"قسم به همان خد-اوند که جانم را از تمام رنجها رهانده است."
30- "چنانچه در گذشته برای تو به خد-اوندحد-ای ایسرائل سوگند یاد نموده ، گفتم:
به حتم ، شلومو پسر تو پس از من به سلطنت رسیده و بر تخت جانشینی من خواهد نشست امروز نیز قسم می خورم."
31- در این لحظه، بت شوع در پیشگاه شاهانه خم شده،چهره بر زمین نهاد و به پادشاه
 تعظیم نموده، گفت: " آقایم- داوید پادشاه تا ابد جاوید باد.

https://www.youtube.com/results?search_query=שיר+השירים

قسمت هائی کوتاه  از شعر بلند  « سرود سرود ها » از
*  سلیمان  پادشاه * به نام « عشق من کیست ؟ »  که
با اهنگ سازی و صدای میکا کارنی در چند بخش اجرا شده

هفته خوبی را برای همگیمان ارزو میکنیم

שבוע טוב







No comments:

Post a Comment

POST توراه و هفطارای

Every Post's Information